jane

غرق رویا

گاهی که تصویر خنده هایم را مرور میکنم

یادم می افتد

که هر لحظه نبئدنم مثل سالی گذشت.

خودم را میان کوچه های احساسات کال گم کرده بودم،

میان ورق پاره هایم که دور ریختمشان،

خودم را جا گذاشتم

میان خنده های آدم هایی با نام دوست،

میان برچسب های معرفت که دوامی نداشتند،

میان فاصله های کوتاه که مبدا و مقصد در دایره ی دید بود

اما گذشته ی مبهم حنجره ام را فشار میداد

و فرصت پیشروی را از من گرفته بود،

هویتم را گم کرده بودم

سالهای بی من با اوج پشیمانی گذشت.

+نوشته شده در شنبه 17 / 9 / 1394برچسب:,ساعت23:19توسط jane | یک نظر
درد دل

قرار نبود سلام من فقط صدای زنگ بشه

قرار نبود نقش دلم تو طرح دوست بی رنگ بشه

قرار نبود تو این فضا وجودم دوره گرد بشه

قرار نبود سهم دلم خونه ی اشک و درد بشه

قرار نبود ساده بری دستای من سرد بشه

قرار نبود یک آدم قبل مردی، نامرد بشه

از اولم قرار نبود این ماه مال من بشه

قرار نبود برنده ی این عاشقی یک زن بشه

jane

تیر 94

+نوشته شده در شنبه 16 / 4 / 1394برچسب:,ساعت21:50توسط jane | یک نظر
توجه

سلام .

در سایت سرویس لوکس بلاگ وبلاگ ها دسته بندی میشه : سرگرمی و شخصی و تجاری وووو . اون لینک اتومات برای وبلاگ هایی که محتوای یکسانی با وبلاگ من دارند و برای آسون شدن مرحله ی لینکه.

پس دلیلی نمیبینم که صد ها لینک تبلیغاتی  تو وبلاگ من بدون اطلاع قبلی قرار داده بشه. لینک های متفرقه هم جلوه و هم هدف اصلی وبلاگ رو از بین میبره. 

پس تبلیغات ممنوع

+نوشته شده در سه شنبه 4 / 3 / 1393برچسب:,ساعت13:14توسط jane | 12 نظر
سلام

خیلی ازتون ممنونم که گاهی به این خونه ی کوچیک من سر میزنین و با نظراتتون خوشحالم میکنین..لازم بود یه موضوع رو عنوان کنم.

من در تمام مدتی که وبنویسی میکنم حتی تو وبلاگ های  قبلیم هبچوقت مطلبی رو از جایی کپی نکردم و تعداد لینک زیادی ندارم. اگر زمانی یکی از شما دوستان از مطلبی یا شعری از من خوشتون اومد و دوست داشتین تو وبلاگ خودتون هم داشته باشینش ممنون میشم آدرس وبلاگ و یا اسم jane رو هم عنوان کنین.

یادتون باشه که شاید دوستی هامون مجازی باشه اما یه کامنت شما شاید یه امید تازه تو ذهن من به وجود بیاره و ازتون ممنوم که باعث میشین تنها نباشم..

+نوشته شده در دو شنبه 12 / 11 / 1392برچسب:,

ساعت10:45توسط jane | 2 نظر
نگاه

 با هم راه میرویم، به گلبرگ گل نگاه میکنم
سویت بر میگردم و دنبال صدا میکنم
گویی زمین خشک است ، سرد است
تو با من باشی زمین را آسمان میکنم
دست هایت... میگیرم و قدم قدم جلو میرویم
با تو میخندم و برای ماندنت خدا خدا میکنم
تلخ است دور شدنت از قلب من، تلخ است
با تمام وجود تیمار عشقمان را دعا میکنم
آسمان شب بی چشم تو نوری ندارد
تو بمان در دنیایم تنها تورا خدا میکنم
زیباست و لطیف است صدای خویشتنم
چون در دل و یاد تنها تورا صدا میکنم
سالها رفت و روزها مرد و من ماندم
تصویر خاطره هایمان را نگاه نگاه میکنم
اگرچه رفتی و گمان تو بود که من
با رفتنت با عشقمان وداع میکنم
من ماندم و در و دیوار خانه را ز نو ساختم
میمانم و زندگانی را وقف وفا میکنم

                                         jane              

+نوشته شده در جمعه 4 / 10 / 1392برچسب:,ساعت13:22توسط jane | 2 نظر
خونه خوبه
وقتی دلم از دنیای بیرون پره و از آدماش زده میشم...هیچی دلمو قرص نمیکنه به این اندازه که میدونم اینجا یه اتاق به وسعت عشق و به رنگ هستی دارم و هیچوفت تنهایم نمیگذارد و اگه از دنیا آواره بشم خیالم راحته یه خونه اینجا دارم.
+نوشته شده در یک شنبه 22 / 9 / 1392برچسب:,ساعت21:35توسط jane | 5 نظر
سوال

 سوال
بند بند انگشتانمان را کمی خم و هلالی تر کنیم
                           دو دست پاسخ بر سر گرفته و حس خدایی تر کنیم
سوال پشت سوال و چشمانی خیره تر
                           گمان پشت گمان و سرها کج تر کنیم
با داستان نسل های قبل و اجدادمان
                           با پوزخند و گره ی اخممان ، دهان ها پر تر کنیم ؟!
با قلم سیاه ، آسمان سپید صبح را
                           صمیمی و صمیمانه تر کنیم ؟!
حیرت ختم شده به نگاه های پستمان
                           چگونه چشمانمان را هرز تر کنیم ؟!
با رویاهای پوشالی و خرابه های ذهن شاغل
                           در وقت تو چگونه خیالاتمان پاک تر کنیم ؟!
سردی نگاه بینمان کم بود! ، کمی احمق بیشتر
                           گمانم این گونه زندگانی را شبیه تر کنیم
دست ها را بی هدف در دست های دیگری جای دهیم
                           و فکر کنیم چگونه زندگی قند تر کنیم
همه غافل و دریای غفلت بی مرز
                            شنا کنیم و گمان کنیم بازو فوی تر کنیم
خشک است دریای رسیدن به تو خشک است
تو بگو با پارو های سربی و قایق چوبی دهانمان را شیرین تر کنیم ؟!       

+نوشته شده در یک شنبه 8 / 9 / 1392برچسب:,ساعت2:53توسط jane | 6 نظر
یادته

اون وقتا که بازی میکردیم و آخرش سر برنده دعوامون میشد یادته؟ اونوقتا که عزیز ترین  بودی؟ وقتی همه ی راز های زندگیمو بت گفتم اونوقت از همه برام عزیز تر بودی. من آدم بدبختی بودم یادم نمیاد تو زندگی کسی منتم رو کشیده باشه ولی همیشه به خاطر کاری  که نکرده بودم عذرخواهی میکردم ولی این دفه دیگه نه فهمیدم دوستی به 14 یا 15 سالش نیست دوستی به معرفته که من گذاشتم و تو نذاشتی تو دیگه واسم مردی و دیگه نه.......زنده نمیشی و از این بابت خیلی خوشحالم.

+نوشته شده در چهار شنبه 10 / 4 / 1392برچسب:,ساعت23:32توسط jane | 6 نظر
چشمان من

زمانی که به دارایی هایم فکر میکنم چشم های مشکی رنگم را به خاطر میاورم. چشم هایی که حقایقی دید که تک تک لحظات عمر گلواره را زیر انبوهی را از سوالات مهمل و مبهم پنهان کرد. چشم هایی را به خاطر میاورم که تقلب لحظه ها را شاهد بود که بی هیچ باکی خود را در صف دقایق زندگیم جای میدادند. چشم هایی که دیدن را با خراش خورشید بر پلک ها یاد گرفته بود. چشم هایی که راهرو ی کلمات را برای رسیدن به اتاق خیال طی میکرد.چشم هایی که هیچگاه در نگاه های دیگران خیره نماند. چشم هایی که هیچگاه مرز بین اسارت و آزادی از لحظه ها را نفهمید. چشم هایم شاهد بود شاهدی اجباری بر مرگ دقیقه ها، بر ساحل نشستن کشتی آرزوها ، خندیدن شاخه های درخت امید میان بیشه ها. چشم هایم فقط یه شاهد بود و من مقصرم. مقصر مرگ دقیقه ها.

                             

 

+نوشته شده در جمعه 25 / 2 / 1392برچسب:,ساعت11:50توسط jane | 2 نظر
حقیقت jane بودن

 

سلام . من یک دختر هستم . دختری با آرزو های گوناگون که هیچ کس حتی فکرشم نمیکنه . قبلا وبلاگ مینوشتم. از خواندن نوشته های بلند بدم میاد اما گاهی قصه ی زندگی آدما رو نمیشه خلاصه کرد. از بچگی شاگرد اول بودم ذهن خلاقی داشتم.الان 17 سالمه. کنکوریم. آرزو هام از مسیرم خیلی دوره اصلا شاید تو این دنیا قابل اجرا نباشه . ولی اونا آرزوهای منه. نمیتونم درس بخونم همش در حال فکر کردنم .با خودم میگم شاید اگه کارگردان باشم خیلی پیشرفت کنم ولی من تحرک و جنب و جوش رو خیلی دوست دارم و از کارای ساده ی این شکلی بدم میاد. شاید بتونم یه خلبان خوب باشم ولی از ارتفاع میترسم . شاید بتونم یه معلم خوب باشم ولی از تکرار و یکنواختی بیزارم. شاید بتونم یه نوازنده ی خوب باشم ولی سیمای گیتارم زنگ زده و خجالت میکشم ببرم درستش کنم میترسم اون شخص ازم سوالاتی راجب گیتار بپرسه و من بلد نباشم. دوست دارم آواز بخونم ولی انگار اطرافیان از صدای من خوششون نمیاد. دوست دارم نقاشی بکشم ولی کسی به نقاشیهام اهمیت نمیده. دوست دارم یک دونده خوب باشم ولی کسی باورم نداره. دوست دارم تنها زندگی کنم ولی کسی این اجازه رو بهم نمیده. دوست دارم بازیگر باشم ولی چهره ی زیبایی ندارم. دوست دارم دکتر یا پرستار باشم ولی طاقت درد کشیدن مردم رو ندارم. دوست دارم یه مدیر خوب باشم ولی تو رشته ای که دارم فکر نکنم بتونم. ریاضی میخونم. 2 روز از هفته عاشق شیمی فیزیک و دیفرانسیل هستم و هفته ی بعد به شدت ازشون فرار میکنم. گاهی از پدرم خجالت میکشم که این همه هزینه ی تحصیلم کرده و من الان احساس میکنم دیگه نمیتونم ادامه بدم. اگه خانواده نداشتم حتما خودمو میکشتم چون یه دختر تنها نمیتونه تو تهران دووم بیاره. ولی از مرگ میترسم و شجاعت کشتن خودمو ندارم. خانوادمو خیلی دوست دارم ولی میخوام تو اولین فرصت از پیششون برم تا بتونم برای خودم زندگی کنم. همیشه خنده رو هستم ولی شبا با گریه خوابم میبره به خاطر بدی هایی که در طول روز انجام دادم یا پرخاشگری هایی که کردم. وقتی کسی همسن خودم رو میبینم که مخترع یا خواننده یا نوازنده یا بازیگر یا شاعر یا حتی رقاصه به خودم میگم تو چی هستی؟ تا حالا تو زندگیت چیکار کردی دختر رویایی؟ چیه رویاهات تموم شدن؟ تو یه قاتلی ..قاتلی که هیچوقت خودشو درک نکرد و همه ی رویاهاش رو کشت. آهای قاتل خیلی زود دستگیر میشی و چو به ی دار انتظارت رو میکشه.

بالامو شکوندن تا پرواز نکنم . دهنمو بستن تا حرف نزنم. چشمامو کور کردن تا رویا نبینم ولی آدمای احمق یادتون رفته آدم با ذهن و قلبش رویا میبینه. بیاین بیاین قلب منو ببرین ذهنمو بذارین تا بتونم تو مسیر رفتنم راهمو پیدا کنم. قلبمو ببرین به یکی دیگه بدین من دیگه رفتنی ام.

 

+نوشته شده در سه شنبه 22 / 11 / 1391برچسب:,ساعت18:40توسط jane | 15 نظر
قلموی نقاشی

قلمو را در دستم میگیرم و با شوق قلمو را در رنگ سبز فرو میکنم و در کنار رودخانه ی خروشان رندگی درختی سبز میکشم. برگ هایش را پهن میکشم تا شبنم ها را برای مدتی طولانی نگه دارد. شاخه هایش را با فشار قلمو محکم میکشم تا هم فرصتی برای شکوفه ها باشد و هم برای لانه ی جوجه های تازه از تخم  در آمده. درخت را بلند میکشم تا جوجه ها بر فراز بلند ترین شاخه ها پرواز بیاموزند. قلمو به سوی سطل آب رها میکنم. از لحظه ی برخورد قلمو با سطح آب رنگ آب رو به سبزی میرود. آه میکشم و به طوفانی که ممکن است بیاید و لانه ی جوجه ها را خراب کند می اندیشم.

+نوشته شده در شنبه 17 / 5 / 1391برچسب:,ساعت12:45توسط jane | یک نظر
دمت گرم

یه روز از خواب بلند شدم تصمیم گرفتم یه وبلاگ درست کنم. شد زندگیم. خونه رویاهام. با هم بزرگ شدیم. خراب شد رهاش کردم و چند تا وبلاگ دیگه درست کردم ولی هیچکدوم مثل اون نشد دیگه نه روی برگشتن پیش اونو دارم که درستش کنم نه که این جا تنها بمونم. زندگی و آدماش هم همین جورن یکی رو که از دست بدی با جبران اشتباه هنوز غمگینی انگار که بخشیده نشدی.

دمت گرم این رسمش بود؟

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 11 / 4 / 1391برچسب:,ساعت1:29توسط jane | 4 نظر
خاموش بزن

آسمون تاریک تر از همیشه بود.درختا به شکل آدمایی هراسان به سمت آسمون ایستاده بودن بارون نم نم میبارید. با شدت میدویدم شاخه ی درختی بازوی راستمو خراش داد. بازومو تو دستم گرفتم و به زمین سرد برخورد کردم دستامو رو زمین گذاشتم تا از جام بلند جلوی صورتم فرود اومد غرش توی صورتم ......دندونای تیزشو میدیدم وقت نشون دادن قدرت پس منم میتونممم....رروی تنه ی درخت شروع به خراشیدن کردم ..راه های سیاه روی بدنش منو عصبانی میکرد..

+نوشته شده در جمعه 3 / 3 / 1391برچسب:,ساعت12:26توسط jane | یک نظر
بازی ووووووو

دیروز بعد از دو ماه به دیدنش رفتم. مثل همیشه با لبخندی صمیمی ازم استقبال کرد. شاخه گل سرخی را که از گل فروشی سر خیابان  خریده بودم با تمام وجود تقدیمش کردم. ای کاش میدونست که چه قدر دوستش دارم و چه اندازه برام ارزش داره. فقط لبخند میزد و گاهی لغاتی پراکنده در قالب جمله از میان لب هایش جاری میشد که جوای آنها تنها در دو کلمه ی بله و نه محدود میشد. بعضی وقت ها از این همه آرامی و خونسرد بودنش خسته میشدم، اما نه امروز. امروز همه ی صفاتش برایم تازه بود. دوست داشنم ساعت ها بدون هیچ سخنی به او نگاه کنم و تنها از بودنش لذت ببرم. انگار اون امروز ستاره ی موسیقی بود و در گوش من نت ها رو به آوا تبدیل میکرد و من فقط یه تماشاچی بودم که پول بلیط دادم. میخواستم بهش بگم که میخوام تا ابد در کنارت بمونم و دیگه تنها نیستی. اما نمیتونستم کلید قفل محکمی که به دهانم بسته بودند را در ناکجا آباد پیدا کنم. نتها کلماتی را به زبات میاوردم که در حافظه کوچکم حکم فرمان یا خواهش داشتند. هیچگاه نتوانستم لغاتی از اعماق وجودم را برملا کنم. تنها وتنها مدت کوتاهی در کنارش بودم . من اجازه ی تجاوز از محدودیت های تعیین شده نداده شده بود و در حافظه ام خاطره ای به نام فرار از محدودیت وجود نداشت. آره به مدتی لود که معنی ایت دو وازه برام نا مفهوم بود: آزادی بیان. اما دیگه عادت کرده ام. تنها کسی که اجازه ی درد و دل با او را داشتم خدانامی بود که از جانب او جوابی نب.د و انگار خیلی خواهان داشت و دیگه فرصتی واسه من نداشت. با تحمل غصه های فراوان و درد سنگین در قسمت چپ قفسه ی سینه دستانش را رها کردم و به رسم خداحافظی او را در آغوش کشیدم و با تنهایی هایش تنهایش گذاشتم. او نیز در آخرین نگاه با لبخند همیشگی اش مرا بدرقه کرد...در پیادا روی خاکستری خیابان برای اولین بار به  آینده ام فکر کردم و به اینکه شاید دیگر آن لبخند را نبینم.

 

                                    

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:42توسط jane | 5 نظر
....

چه خوب بود اگه همیشه همه چیز یکسان بود . ولی هیچ وقت این طور نییییییییییییییییییییییسسسسستتتتتتتتت.

 

به هر حال زندگی دو روزه که یک روزش رو خوابیم و روز بعدش هم که بیدار بشیم میگیم وای دیگه همه چی تمومه و دیگه نمیشه کاری کرد.

حالا کاش زندگی یه کم رویایی تر بود.

آسایش یعنی در تلاش بودن برای رسیدن به چیزی که احساس میکنی همه ی زندگی تو در اون خلاصه میشه. وقتی در تلاش بدست آوردن چیزی هستی خوشحالی که داری بهش میرسی و در اون زمان تو بهترین لحظات رو سپری میکنی. اما وقتی بهش رسیدی چی کار میکنی؟

غیر از اینه که دیگه فراموشش میکنی و دیگه هیچ محبتی یا احساسی نسبت بهش ندارری؟

زندگی انسان در راه پر پیچ و خمی خلاصه میشه که به دنبال چیزی هستی که نمیدونی. حتی اگرم بدونی چیه بعد که بدستش بیاری میبینی هیچی نبوده.

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:41توسط jane | یک نظر
کاشکی

ای کاش اشک وجود نداشت تا با هر قطره اش دل دیگری را بلرزاند.

میگویند هر کس خود را یک بار با اشک هایش شست و شو دهد تا زنده است پاک میماند.

خدایم اشک را آفرید تا آن را برای غم های عالم بریزیم.

اشک تنها یارم در هنگام شادی و غم است . اشک یار خوبیست که در هر لحظه همراه من است.

 اشک حتی در قیامت نیز که من با چشمان کوچکم واقعیت عظمت خدا را میبینم همراه من است و با هر تکان عالم سرازیر میشود.

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:37توسط jane | نظر بدهید
سقوط

چشمامو میبندمو و دستامو باز میکنم و خودمو به سمت جلو پرتاب میکنم. با تمام وجود جیغ میکشم. آره این خود هیجانه، اینه ترس و اضطراب. اما نمیدونم این فریاد ها از شدت هیجان یا ترس . اما انگار چیزی فراتر از اونه. وای این آسمون چه قدر قشنگه. کاش میتونستم تو همین آسمون زندگی کنم و دیگه روی زمین نرم.دیگه بهتره رو کارم تمرکز کنم. قرار بود وقتی میپرم همه احساسم رو مثل ترس و وهیجان و .. از یاد ببرم ولی مگه میشد؟ بهم گفته بودن نزدیک زمین که شدی دشتگیره رو بکش تا چترت کامل باز بشه. اما زمین پیدا نبود. نکنه یه وقت مثل فیلما یادم بره و محکم بخورم زمین و ..نه نه. راستی پس بقییه گروه کجان ؟چرا پیداشون نمیشه؟ دیگه کم کم دارم میترسم.این افکارو میدزدمو و میبرم تو یکی از چاله های مغزم قایم میکنم. پس این زمین کوش؟ خشته شدم دیگه. آهان دیدمش.با دیدن زمین به اون نزدیکی اونقدر خوشحال شدم که به آرزوی چند دقیقه پیش برای زندگی تو آسمون میخندم. هورااااااااااااا.وایسا ببینم به اون نزدیکی؟وای چچچچچچچچچتتتتتتتتتترررررر. به موقع دست به کار میشم و چتری زیبا و قرمز رنگ در آسمان پدیدار میشه. این اولین باره که دارم چترو کنترل میکنم. باد تندی چترو به سمت دیگه ای هدایت میکنه.با تمام قدرت میخوام چترو کنترل کنم ولی نمیشه. از پشت محکم به یه کوه برخورد میکنم. چترم پاره شد. با تمام سرعت به سمت پایین سقوط میکنم. دیگه نمیتونم زیر پامو درست ببینم چترم به درختی گیر میکنه و از درخت آویزون شدم. به پایین پام نگاه میکنم و میبینم فاصله زیادی با زمین ندارم. پس کمربندمو باز میکنم و خودمو از شر چتر خلاص میکنم. با زمین پر از علف برخورد میکنم . دست چپم بد جوری درد میکنه و نمیتونم تکونش بدم. کش موهام پاره شده و موهای بلندم توی صورتم پخش شده . لباسام هم همه کثیف و خاکی شدن. از جام بلند میشم و اول به آسمون نگاه میکنم . انگار میخواد بارون بیاد..به اطراف نگاه میکنم و با صدای بلند که بیشتر شبیه جیغه میگم : این جا دیگه کجاست؟........................

Parachute Jumping

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:36توسط jane | نظر بدهید
ای بابابابابابابابا

نه انگار این آسمون همیشه با آدماش لجه:

هر وقت داری کاری انجام میدی و از نظر خودت درسته یه دفعه یک اتفاقی پیش میاد که باید از نو شروع کنی.

وقتی دیگه وسط کاری و چیزی به آخرش نمونده یه بلایی نازل میشه که باید هدفتو رها کنی.

وقتی تمام عشقتو روی یه هدف میذاری همان ثانیه ی آخر stop   میکنه .

عقربه های ساعتی که گاهی دنبال هم میدوند در آخرین لحظه می ایستند.

وقتی تیپ آفتابی میزنی و از خونه میای بیرون وقتی اولین قدمو ورمیداری رعد و برق شدید میزنه.

وقتی میخوای برنامه ی مورد علاقت رو ببینی تو تیتراژبرنامه برق میره  .

وقتی بعد مدت ها میخوای با کسی که دوستش داری حرف بزنی هر چی زنگ میزنی کسی گوشیو بر نمیداره.

وقتی داری از زندگیت لذت میبری اتفاقی میفته که هر لذتی تا حالا بردی دود میشه میره هوا.

وقتی داری پروژه ای رو کنفرانس میدی یه دفعه یه سوتی میدی و حسابی ضایع میشی.

وقتی گل زیبایی از کسی میگیره تا بوش میکنی عطسه ات میگیره و حسابی جلو جمع ضایع میشی.

وتی امتحان مهمی داری هر چی میای درس بخونی هی مغزت هنگ میکنه.

نه خوشی به این آسمون و من نیومده. از آسمون گذشتم زمینو نگو که دیگه دلم خیلی ازش پره.

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:25توسط jane | یک نظر
مشق آخر

به اندازه یه عمر گذشت..همه ی تلخی ها تو یه لیوان آب جمع شده بود . طمع تلخش تا اعماق وجود خاطرات تلخ رو زنده کرد به جای این که دوایی واسه لب تشنه باشه. دنبال یه عکس سیاه و سفید بودم . میگن تو عکسای سیاه سفید غم انسان به این آسونی ها پنهان نمیشه. هر قطره یکی از سخترین ثانیه ها بود ، ثانیه هایی که از زیر لگد و فریاد با التماس و چنگ و دندون یه دقیقه به دقیقه های عمر اظافه میشد. میگن با غم ها باید ساخت و با مشکلات دست و پنجه نرم کرد ولی نمیگن تا کی؟ دنیا برای درد کشیدن؟ کتک خوردن؟ بی دلیل طرد شدن؟ بی مدرک مورد تهمت قرار گرفتن؟ عاشق پوچ شدن؟ آخرین کلمه و آخرین غم و آخرین مشق ....؟

                              Image Detail

 

+نوشته شده در شنبه 3 / 11 / 1386برچسب:,ساعت23:44توسط jane | یک نظر
ای بابا

 

هر چی بیشتر میگذره احساس میکنم دلم بیشتر برای زمستون تنگ میشه . دیگه خبری از بارون هم نیست. روز ها همه یک شکل شده و همه ی کارا تکراری شده. انگار یه روبات همه کاره ایم . تازه روبات ها هم که دارن دارای احساس و عواطف میشن.اما ما چی؟ از سنگ هم گاهی سخت تر میشیم. اصلا برامون مهم نیست که تک تک این لحظه هایی که دارن میدون و میرن چه جوری گذشتن. کاش منم  یک روباتی بودم که احساساتم برنامه ریزی شده بود و به همه مهربونی میکردم. همیشه یک ظاهر ثابت داشتم. آسیب نمیدیدم و دردا رو تحمل میکردم. هیچ چیز ناراحتم نمیکرد و ....

تازه روباتا  تو کاراشون هیچ وقت اشتباه نمیکنن و مسئولیت پذیر هم هستند...و..............

روبات......یا شایدم حالا که نمیتونم روبات باشم حداقل مثل اونا رفتارکنم:

ظاهر ثابت

همیشه خندان

ساکت

مهربان

سخت

مسئولیت پذیر و.........

این کارا رو میکنم تا شاید این روزا زود تموم بشن یا حداقل زمان به عقب برگرده و هر چی میخواد بشه اما تو زمان حال نمونم

+نوشته شده در جمعه 21 / 10 / 1390برچسب:,ساعت12:48توسط jane | نظر بدهید